حامد عزیزم....!
روزی که به دنیا آمدی آسمان ابری بود. باران می بارید و صدای دلنشینش میان همهمه و ناله و شیون های فرشتگان الهی گم شده بود.پرسیدم:چرا اینگونه زار می زنید و بی تابی می کنید؟پاسخ دادند:زیرا عزیزی از ما کم شد و به زمین پیوسته است
.............................................................
خودت گفتی :واسه نوشتن برم سراغ دلم بزارم اون حرف بزنه ...
حالا رفتم سراغش واسه اینکه اون بگه و من بنویسم حرفاش غریب، برام اشنا نیست ...!میگه طاقتش تموم شده ، می گه اخه تا به کی باید ساکت باشه و فقط بشکنه و تو خودش گریه کنه تا کی ؟؟؟
آخه یه دل مگه تا چقدر می تونه تحمل داشته باشه ؟تا کی می تونه بخنده اونم خنده غم ؟؟ تا کی مواظب این باشه نکنه با حرفاش دلی رو نشکنه ... تا کی سکوت ...؟ تا کی می خواد دل خوش باشه که همه صلاحشو می خوان...؟؟؟
اون تازه فهمیده که هیچ کس به فکرش نیست،همه می خوان فقط به خواسته های خودشون برسن و حرف خودشون و بگن ،
نمی دونن چی داره سرش می یاد شایدم مهم نباشه ...!!!
گذاشتنش زیر پا و له ش می کنند . تا حالا ساکت بوده ...اما...دیگه نمی تونه اشکاشو مخفی کنه ،دیگه نمی تونه امید روزای روشن و به خودش بده آخه هر روزی که می گذره واسش تیره تر می شه ...!!
اما بازم غمگین ، میگه یه بار ... ولی شکستم بد تر از همیشه و بازم تصمیم به سکوت گرفت ...
مرا دریاب که دیوانه وار دوستت دارم
hhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh
نوشته های دیگران()